انیکا کوچولوشو توی آغوش کشیده بود و دست جه هوا عزیز ترین کسش رو طوری توی دستش گرفته بود که انگار گرانبها ترین جواهر این دنیاست.
به سرعت به سمت خونه تنها دوستش تائه سو رفت.
با ترس هر از گاهی به پشت سرش نگاه میکرد.
+++
با دیدن صحنه ی رو به روش قلبش از حرکت ایستاد.
نمیتونست چیزی که میدید رو باور کنه.
احساس میکرد نمیتونه نفس بکشه.
+++
منتظر سوکجین بودم
امروز بالاخره به چیزی که میخواست میرسید"انتقام"تمام چیزی که سوکجین میخواست،و تمام همون چیزی که منم میخواستم.
حس گناه بدی داشتم،ولی نمیخواستم سوکجین رو هم از دست بدم پس باید جلوشو میگرفتم.
شاید سخت باشه ولی اون منم که کاری که پدرم بهش متاهم شد و بی گناه کشته رو به سر انجام میرسونم،یا تو این راه میمیرم یا با زنده موندن،بیشتر از قبل احساس خوشبختی میکنم.
به زودی امتحانات ورودی شروع میشد،ولی هدف من" قصر" بود.
+++
_بدون هیچ حاشیه ای...شما دو نفر یکیتون قراره محافظ ولی عهد بشه
+++
سووووو منتظرش باشید♡○♡